اشعار شهادت امام حسن(ع)
حرف ناگفته چشمان ترش بسیار است
اشک او راوی یک عمر غم و آزار است
روز و شب گریه کن روضه ی یک مسمار است
قلب او زخمی از ضرب در و دیوار است
داغهایی که کشیده است همه معروف است
پس ببخشید اگر روضه من مکشوف است
در نماز شب و هنگام دعا می گرید
صبح با گریه او باد صبا می گرید
یاد آن کوچه و بی چون و چرا می گرید
بعد چل سال بیادش همه جا می گرید
قصد این بار من از شعر که آقا بوده
قسمت انگار کمی روضه زهرا بوده
زهر در تن نه که از غم جگرش می سوزد
یاد مادر که بیفتد به سرش می سوزد
غرق آتش در و پروانه پرش می سوزد
از همان روز حسن با پدرش می سوزد
کودکی بود ولی رنج پدر پیرش کرد
غم مادر دگر از زندگی اش سیرش کرد
نه فقط زخم زبان از همه مردم بوده
زهر در بین غم و غربت او گم بوده
قاتلش آتش و آن خانه و هیزم بوده
دست سنگین همان کافر دوم بوده
ابتدا چادر مشکی حرم سوخته بود
بعد هم تیر کفن را به بدن دوخته بود
داشت آن روز به لب روضه ای از سر می خواند
قصه درد و غم و غربتِ حیدر می خواند
داشت از سوز جگر روضه مادر می خواند
بعد هم روضه جانسوز برادر می خواند
چشمش افتاد به چشمان برادر، با آه
گفت لا یوم کیومک به ابا عبدا...
((دل من دست خودش نیست اگر می شکند))
قصه کرببلای تو کمر می شکند
دل زینب هم از آن رنج سفر می شکند
بر سر دیدن تو شام چه سر می شکند
صوت قرآن تو در شام شنیدن دارد
چوب دست از لب و دندانت اگر بردارد
مهدی چراغ زاده
*********************
جگر پاره شده مرهم بی یاور ها
درد و غم زخم زده بر جگر مادر ها
این چه رسمی ست که یک عده پرستوی غریب
بنشینند درون قفس همسرها!؟
این چه رازی ست!چرا چشم به در می دوزد
این چه رازی ست!چه دیده ست به پشت درها
گفت:"لا یوم..."که راه نفسش بند آمد
جای شکر است نبوده خبر از خنجر ها
لحظه ی تشنگی اش آب عذابش میداد
زیر لب داشت امان از جگر دختر ها
سایه اش بود همان چادر زینب بر او
باز هم شکر که بوده ست دگر معجر ها...
یحیی نژاد سلامتی
********************
ابري شدم به نيت باران شدن فقط
مور آمدم براي سليمان شدن فقط
بايد ز گوشه چشم تو کاري بزرگ خواست
چيزي شبيه حضرت سلمان شدن فقط
بايد به شيعه بودن خود افتخار کرد
راضي نمي شوم به مسلمان شدن فقط
دنياي ديگريست اسيري و بردگي
آن هم به دام زلف کريمان شدن فقط
لا يمکن الافرار ز تير نگاه تو
چاره رسيدن است و قربان شدن فقط
در خانه ي کريم کفايت نمي کند
يک لقمه نان گرفتن و مهمان شدن فقط
اين لطف فاطمه است و عشق است تا ابد
سرمست از نواي حسن جان شدن فقط
فکري براي پر زدن بال من کنيد
من را اسير زلف امام حسن کنيد
آقا شنيده ام جگرت شعله ور شده
بي کس شدي و ناله ي تو بي اثر شده
پيش حسين سرفه نکن آه کم بکش
خون لخته هاي روي لبت بيشتر شده
يک چشم خواهرت به تو يک چشم بین تشت
تشت مقابلت پر خون جگر شده
از ناله هات زينب تو هول کرده است
گويا که باز واقعه ي پشت در شده
اي واي از مصيبت تابوت و دفن تو
واي از هجوم تير و تن و چشم تر شده
مي گفت با حسين اباالفضل وقت دفن
اين تيرها براي تنش دردسر شده
موي سپيد و کوچه و تابوت و زهر و تير
دوران غربت حسن اينگونه سر شده
يک کوچه بود موي حسن را سپيد کرد
يک اتفاق بود که او را شهيد کرد
مسعود اصلانی
*******************
خدا نوشته مرا تا که سینه زن بشوم
همیشه مست گل یاس و یاسمن بشوم
خدا نوشته مرا موقع گرفتاری
همیشه دست به دامان پنج تن بشوم
خدا نوشته میان کتاب حاجاتم
که زائر حرم شاه بی کفن بشوم
خدا نوشته مرا جای جنت الاعلی
در این حسینیه مشغول مِی زدن بشوم
خدا نوشته از اول به روی سر بندم
فدای راه امام غریب، من بشوم
تمام هستی خود را به دوست دادم که
گدای هر شبه ی سفره حسن بشوم
برای غربت او نیتم فقط این است
به گریه هر شبه مشغول سوختن بشوم
غریبیِ حسن از آن مزار معلوم است
ز باغ تشت ببین لاله زار معلوم است
کسی که ثانیه هایش به سوی غم می رفت
به سمت پیری سختی به هر قدم می رفت
برای این که نبیند فضای آن کوچه
به چشم بسته از این خانه تا حرم می رفت
اگرچه کوچه میان بُر به سمت مسجد بود
ولی ز کوچه ی دیگر به قد خم می رفت
زره چرا به تنش در مسیر مسجد بود
کسی که از سر و دستش فقط کرم می رفت
شبی که نیت عزم سفر به جنت کرد
صفا ز خانه اهل مدینه هم می رفت
هزار کرب و بلا غصه و بلا دیده
کسی که مادر خود زیر دست و پا دیده
اگرچه زهر بلای وجود آقا شد
ولی بهانه ی رفتن کنار زهرا شد
کنار دیده او آتشی به پا کردند
و با لگد، درِ آتش زده ز هم وا شد
شکست جام بلور غرور او وقتی
که مادرش پسِ در از میان خون پا شد
سفیدی گل رویش به ارغوانی زد
دوباره دیدن مادر براش رؤیا شد
همیشه وقت عبور از کنار در میگفت :
خدای من ! همه ماجرا همین جا شد
نشد خودش سپر جان مادرش باشد
شبیه مادر خود که فدای بابا شد
مهدی نظری
*******************
داغی نهفته است در این قلب پاره ام
همچون حباب منتظر یک اشاره ام
و الله روضه ام جگر پاره زهر نیست
من کشتۀ شکستن یک جفت گوشواره ام
عمریست لحظۀ گذر از کوچه هایِ تنگ
آن صحنه غرور شکن در نظاره ام
گفتم به زهر: خوب اثر کن بر این جگر
در دست های توست فقط راه چاره ام
در ظلمت همیشۀ شبهای کوچه ها
در جستجویِ تکّه چندین ستاره ام
چون مادرم تمامِ تنم سوخت ای خدا
امّا به سینه است تمامِ شراره ام
اسرار کوچه را نتوان گفت با کسی
راویِ این حقیقت پر استعاره ام
یک جمله ای بگویم و ای خاک بر سرم
بگذاشت پا به چادر و رد شد ز مادرم
قاسم نعمتی
*********************
پر زد نشست کفتر شعرم به بام تو
وقتی رسید قافیه هایم به نام تو
جا خورده است شعر و غزل از مقام تو
ارباب دومی و دو عالم غلام تو
اول امام زاده ی عالم حسن سلام
راه نجات عالم و آدم حسن سلام
ابن السحاب و زاده ی دریا چه گوهری
خورشید هستی و کرمت ذره پروری
از درک شعر و مرثیه ها هم فراتری
ارباب اگر تویی چه کنم غیر نوکری؟
بی دفتر و حساب، کریمانه می دهی
ساده، بدون قصر و کرمخانه می دهی
دستان بخشش و کرمت سبز یا حسن
صاحب لوایی و علمت سبز یا حسن
زهرا نژادی و قدمت سبز یا حسن
یک روز می شود حرمت سبز یا حسن ...
روزی که منتقم برسد از دعای تو
یک گنبد قشنگ بسازد برای تو
تابوت تیر خورده و یک قبر بی حرم
این هم جزای آن همه آقایی و کرم
وقتی به بال دل به بقیع تو می پرم
دنیا خراب می شود انگار بر سرم ...
«حتی نوادگان تو صاحب حرم شدند»
منسوب بر توأند و چنین محترم شدند
گفتم بقیع خون به دل واژه ها شده
پر زد کبوتری و چه خاکی به پا شده
از غصه هات پشت رباعی دو تا شده
روح از تن غزل به گمانم جدا شده
اینجا به بعد شعر برای مدینه است
حال و هوای شعر هوای مدینه است
مادر، فدک، عدو و سه تا نقطه ناگهان ...
گویا قیامت است زمین خورده آسمان
دستی و ضربه ای و حسن مانده مات از آن
این شد شروع شام و کتک های کودکان
طوفان کربلا زِ همین کوچه پا گرفت
آخر حسن چه دید؟ زبانش چرا گرفت؟
روزی مصیبتی به پیمبر رسید و بعد
باد خزان به کوچه ی مادر وزید و بعد
بابا ز جور حادثه در خون تپید و بعد
نامردمی ز مردم دنیا کشید و بعد
بالا گرفت کارش و تشتی طلب نمود
پس داد با جگر همه خونی که خورده بود
آن روز در میان همان کوچه مرد و رفت
طاقت نداشت، یک نفس از کاسه خورد و رفت
در آخرین بغل پسرش را فشرد و رفت
ارباب زاده را به حسینش سپرد و رفت
در کربلا حسن شو به جای پدر بجنگ
اصلاً نترس، بی زره و بی سپر بجنگ
داوود رحیمی
********************
هر نگاهت شکيب مي بارد
چشم هايت خلاصهی صبر است
همهی عمر پر تلاطم تو
لحظه لحظه حماسهی صبر است
**
نقش انگشترت حکايت داشت
عزّتت را کسي نمي فهمد
چه غمي جانگداز تر از اين
ساحتت را کسي نمي فهمد
**
چشم بارانی ات پریشان از
ظلمت سرد اين کوير شده
چقدر اين قبيله بي دردند
چشم هايت چقدر پير شده
**
باز از آسمان روشن عشق
ماجراي هبوط معنا شد
صلح و ... تنهائي ات رقم مي خورد
غربت اين سکوت معنا شد
**
نور حق را چه زود مي پوشاند
سايه هاي کبود بد عهدي
که به چشمان روشنت آقا
مي رود باز دود بد عهدي
**
چشم هاي تو پر شفق گشته
ابرواني پر از گره داري
لشکر تو عجب وفادارند
بين محراب هم زره داري
**
آسمان هم به گريه افتاده
همنوا با صداي زخمي تو
در مدائن هنوز شعله ور است
غربت کربلاي زخمي تو
**
چقدر چشم هاي يارانت
عشق و دلداگي نثارت کرد
دست بيعت شکن ترين مردم
خيمه ات را چه زود غارت کرد
**
مي کشد دست هاي بي رحمي
آخر از زير پات سجاده
بين محراب عجب غريبانه
آسمان روي خاک افتاده
**
حضرت آسمان! چهل سال است
جهل اين قوم خسته ات کرده
خون شده قلبت از زميني ها
بي وفايي شکسته ات کرده
**
حاجت تو روا شده ديگر
شب اندوه رو به پايان است
ولي از داغ اين غريبستان
چشم هايت هنوز گريان است
**
لحظه هاي وداع جاري بود
شعلهی غربت و مروري سرخ
چه گريزي به کربلا مي زد
از دل لحظه ها عبوري سرخ:
**
هيچ روزي شبيه روز تو نيست
تير و شمشير و تيغ و سر نيزه
به تن تو دخيل مي بندند
نيزه در نيزه ، نيزه در نيزه
یوسف رحیمی
*******************
حساب مي كنم امشب بزرگي كرمت را
در عرصه هاي خيالم مساحت حرمت را
به اذن حضرت باران ، به اذن مادرتان
نشسته ام كه بگريم ميان روضه غمت را
بگو چگونه گذشتي غريب شهر مدينه
ز كوچه اي كه شكستند غرور محترمت را
زمينه هاي قيام حسين صلح شما بود
بنازم اي گل زهرا قيامتِ علمت را
خدا كند كه نبيند عقيله خواهرت آقا
بساط اشك حسين و آه دم به دمت را
اگر چه بي حرمي در نگاه مردم دنیا
حساب كرده خيالم مساحت حرمت را
ياسر مسافر
*******************
قصه از ابتداي مدينه شروع شد
در بين كوچه هاي مدينه شروع شد
داغي دوباره بر جگر درد و غم زدند
آري دوباره حادثه اي را رقم زدند
غربت كه در حوالي يثرب مقيم بود
اين بار نيز قسمت مردي كريم بود
مردي كه از اهالي شهر فريب ها
از آشنا ، غريبه و از نانجيب ها
انبوه درد و داغ و مصيبت به سينه داشت
يك عمر آه و ناله ز اهل مدينه داشت
گاهي شرر به بال و پر قاصدك زدند
گاهي ميان كوچه به زخمش نمك زدند
هم سنگ دينِ آينه بر سينه مي زدند
هم سنگ كين به ساحت آئينه مي زدند
نه داشتند طاقت اسلام ناب را
نه چشم ديدن پسر آفتاب را
خورشيد را به ظلمت دنيا فروختند
حق را به چند سكه خدايا فروختند؟
بر احترام نان و نمك پا گذاشتند
مرد غريب را همه تنها گذاشتند
حتي ميان خانه كسي محرمش نبود
دلواپس غريبي و درد و غمش نبود
تنها تر از هميشه پر از آه حسرت است
اشكش فقط روايت اندوه و غربت است
حالا دلش گرفته به ياد قديم ها
در كوچه هاي خاطره مثل نسيم ها
بغضش کبود مي شود و ناله مي شود
راوي اين غروب چهل ساله مي شود
حالا بماند اينکه چرا مو سپيد شد
در بين كوچه هاي مدينه شهيد شد
روزي که شعله هاي بلا پا گرفته بود
قلبش ز بي وفايي دنيا گرفته بود
بادي سياه در وسط کوچه مي وزيد
اشکي کبود راه تماشا گرفته بود
مي ديد نامه هاي فدک پاره پاره شد
در کوچه دست مادر خود را گرفته بود
در تنگناي کوچه اندوه و بي کسي
ابليس راه حضرت زهرا گرفته بود
ناگاه ديد نقش زمين است آسمان
کي مي رود ز خاطرش اين داغ بي کران
زخم دل شکسته و مجروح کاري است
خون گريه هاي داغ چهل ساله جاري است
مظلوم تا هميشه اين شهر مي شود
وقتي که مرهم جگرش زهر مي شود
آثار زهر بر بدنش سبز مي شود
گل کرده است و پيرهنش سبز مي شود
جز چشم هاي خسته او که فرات خون...
دارد تمام باغ تنش سبز مي شود
يک تشت لاله از جگرش شعله مي کشد
يک دشت داغ از دهنش سبز مي شود
آن کهنه کينه هاي جمل تازه مي شوند
يک باغ زخم بر کفنش سبز مي شود
نينامه غريبي صحراي نينوا
از آخرين تب سخنش سبز مي شود
لايوم ... از غروب نگاهش گدازه ريخت
لا يوم... از کبود لبش خون تازه ريخت
گفتيم تشت، لاله ، دهاني به خون نشست
اين واژه ها روايت يک داغ ديگرست
آن روز، داغ با دل پر تب چه ميکند
با قامت شکسته زينب چه ميکند
گلزخم بوسه هاي پريشان خيزران
با ساحت مقدس آن لب چه ميکند
یوسف رحیمی
*****************
جانم فدای لحظۀ جان دادن او
كار خودش را كرد آخر سر، زن او
مانند كوچه باز غافلگير گشته
بسیار جانسوز است ساکت ماندن او
از بس که خون آورده بالا گوییا که
خون گریه دارد می کند پیراهن او
كرببلا شد حجره اش، آن لحظه ای که
از تشنگی شد تيره چشم روشن او
آقا نمی ترسد ، خدا می داند اين را
ازشدت زهر است می لرزد تن او
فرزند زهرا مثل زهرا خون جگر شد
اين را روايت كرد طرز رفتن او
ای كاش مثل مادرش شب دفن می شد
تا تير بر جسمش نمی زد دشمن او
با اينكه غمگينيم ، امّا شكر ديگر
مخفی نشد مانند زهرا مدفن او
محسن مهدوی
******************
گل ها به عطر عود تنت گیر می دهند
پروانه ها به سوختنت گیر می دهند
منبر ندیده های نماز خلیفه ها
حتی به شیوه ی سخنت گیر می دهند
دیروز اگر به صلح شما گیر داده اند
امروز هم به سینه زنت گیر می دهند
زهرا! چرا همیشه در این کوچه های تنگ
غم ها به خنده ی حسنت گیر می دهند؟
اصلاً فدک بهانه ی شان بود ای غریب
بی برگه هم به رد شدنت گیر می دهند
ای یوسف مدینه چرا جای پیرهن
با تیرو تیغ بر کفنت گیر می دهند؟
این چند تیر مانده دگر قسمت تو نیست
وقتش به پاره های تنت گیر می دهند
وحید قاسمی
******************
اینکه از زهر جفا جای به بستر دارد
طشتی از خون دل خویش برابر دارد
چشمهایش به در و منتظر آمدنیست
زیر لب زمزمه مادر مادر دارد
جگرش سوخته از یک غم و یک غربت نیست
داغ ارثی ست که در سینه مکرر دارد
زهر تنها کس و کار دل او گشت اگر
یادگاریست که از کینه همسر درد
پیش چشمش که توانسته بروی منبر….
….رود و دست به سبّ پدرش بردارد؟
لحظه های سفرش در بغلش می گیرد
چادری را که بوی یاس معطر دارد
آرزو داشت نمی دید در آن کوچه تنگ
مادرش روی زمین لاله پرپر دارد
گفت با گریه حسین جان... تو دگر گریه مکن
که حسن میرود و سایه خواهر دارد
آه... لایوم کیوم تو که در صحرا کیست
جسم صدچاک تو از روی زمین بردارد
محمد بیابانی
******************
خدا کند که دروغی بزرگ باشد این
من اعتماد ندارم به حرف طالع بین
نشسته اند کمان های بیوه آماده
گرفته اند کمین تیرهای چله نشین
دوباره کوچه دوباره کسی ز اهل کساء
دوباره فتنه ی شیطان دوباره غصب زمین
و باز شد دهن یاوه ای و حرفی زد
و پخش شد همه جا بوی غُدّه ای چرکین
و این هم از برکات حضور یک زن بود
زنی که شوهر خود را نمیکند تمکین
جنازه نیست، نمرده است، زنده است، چرا؟
برای این که امام است و بس، برای همین
برای این که نفس می کشد بدون هوا
برای این که قدم می زند بدون زمین
چقدر جای رطب ها و جای او خالی ست؟
کنار دست پر از هیچ سفره ی مسکین
به عزت و شرف لا اله الا الله
به خیر ختم نشد این مراسم تدفین
عزیز کرده ی یعقوب، غارت گرگ است
قسم به سوره ی یوسف قسم به بنیامین
رضا جعفری
******************
آيا به گداي شهر جا خواهي داد؟
با دست خودت به ما غذا خواهي داد
بدتر ز جذاميان مريضي داريم
آيا تو به درد ما دوا خواهي داد
هر بار كه در خانه ي تو رو آريم
تو بيشتر از نياز ما خواهي داد
لطف پسرت قاسم الطاف شماست
با اوست هر آنچه كه عطا خواهي داد
گويند حساب سينه زنها با توست
در حشر چه بر اهل ولا خواهي داد
با نام ابوالفضل تو را مي خوانيم
با نام ابوالفضل چه ها خواهي داد
گويند نگفته اي كه در كوچه چه شد
آيا خبر از كوچه به ما خواهي داد؟!
جواد حیدری
******************
تو کریمی و منم جیره خور احسانت
جان و جانان جهان، جان جهان قربانت
سفره دار حرم رحمت و مهری آقا
اهل عرشند به والله بلاگردانت
کرمت سفره خالی مرا پر کرده
جان گرفتم به خدایی خدا با نانت
من به نان و نمک سفره ات عادت دارم
همه نشستم همه عمر به پای خوانت
تو همانی که مریدت شده ارباب وفا
من همانم که شدم ابر پر از بارانت
حسنیم به خداییِ خدا تا محشر
شکرلله شده ام عاشق سرگردانت
کوری دشمن تو ضربه دل یا حسن است
به فدای تو و آن خاطره و طوفانت
آخرین تیر علی در جمل فتنه تویی
ضربه ات حیدری و کون و مکان حیرانت
می رسد روز خوشی که به بقیعت برسم
می شود مثل خراسان حرم ویرانت
به علی می رسد آن روز که با ذکر علی
به طواف تو بیایند همه مستانت
در رکاب یوسف فاطمیون می سازد
حرم عشق برایت به خدا ایرانت
حسین ایمانی
******************
خدا به طالع تان مُهر پادشاهي زد
به سينه ي احدي دست رد نخواهي زد
در آسمان سخاوت يگانه خورشيدي
تمام زندگي ات را سه بار بخشيدي
گدا ز كوي تو هرگز نرفته ناراضي
عزيز فاطمه! ازبسكه دست و دل بازي
مدينه شاهد حرفم : فقير سرگشته
هميشه دست پر از محضر تو برگشته
به لطف خنده تان شام غم سحر گردد
نشد كه سائل تان نا اميد برگردد
خدا به شهد لبت مزه ي رطب داده
كريم آل محمد تو را لقب داده
تبسم نمكينت چقدر شيرين است
دواي درد يتيم و فقير و مسكين است
خوشا به حال گدايي كه چون شما دارد
در اين حرم چقدر او برو بيا دارد
به هر مسافر بي سر پناه جا دادي
به دست عاطفه حتي به سگ غذا دادي
گره گشايي ات از كار خَلق،ارث علي است
مقام اولي جود و بخششت ازلي است
به حج خانه ي دلبر چه ساده مي رفتي
همه سواره ولي تو، پياده مي رفتي
شما ز بسكه كريم و گره گشا بودي
دل كوير به فكر پياده ها بودي
امام رأفت دوران بي مرامي ها
نشسته اي سر يك سفره با جذامي ها
خيال كن كه منم يك جذامي ام آقا
نيازمند نگاه و سلامي ام آقا
چقدر مثل علي از زمانه رنجيدي
سلام داده، جواب سلام نشنيدي
امام برهه ي تزويرهاي بسياري
به وقت رفتن مسجد، زره به تن داري
كريم شهر مدينه غريب افتادم
به جان مادرت آقا، برس به فريادم
خودت غريبي و با دردم آشنا هستي
رفيق واقعي روزهاي بي دستي
قسم به حُرمت اين ماه حق نگاهي كن
به دست خالي اين مستحق نگاهي كن
بگير دست مرا ، دست بسته ام آقا
ضرر زدم به خودم، ورشكسته ام آقا
دل از حساب قنوت تو سود مي گيرد
دعاي دست رحيمت چه زود مي گيرد!
براي مدح تو گويند شعر احساسي
به واژه هاي «در» و«ميخ» و«كوچه» حساسي
چه شد غرور تو آقا شكست در كوچه
بگير دست مرا با خودت ببر كوچه
چه شد كه بغض گلوگير گوشه گيرت كرد
كدام حادثه اين گونه زود پيرت كرد
چگونه اين همه غم در دل شما جا شد
بگو كه عاقبت آن گوشواره پيدا شد؟
وحید قاسمی
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت
برچسبها: اشعار شهادت امام حسن(ع) مهدی وحیدی